دیروز با یک دست گل اومده بود به دیدنم
با یک نگاه مهربون...
همون نگاهی که سالها آرزوش و داشتم و ازم دریغ می کرد
گریه کرد گفت که دلش برام تنگ شده
می خواستم اشکاشو از رو گونش پاک کنم اما نمی تونستم
فقط نگاهش کردم...
اون رفت ولی سنگ قبر من خیس خیس بود ...

نظرات شما عزیزان:
|